با تو بوده ام ، همیشه و در همه جا
با تو نفس کشیده ام ، با چشمان تو دیده ام
مرا از تو گریزی نیست
چنانکه جسم را از روح و زمین را از آسمان و درخت را از آفتاب
تو دلیل من برای حیات بودی و هستی
و چنان با این دلیل زیسته ام که باور کرده ام
علت بودن من تو هستی
پاسخ من به آغاز و پایان زندگی این است
« همیشه با تو »
پادشاهی در یک شب سرد زمستانی در کاخ به یکی از نگهبانان برخورد، گفت: سردت نیست؟ نگهبان گفت: عادت دارم، شاه گفت: می گویم برایت لباس گرم بیاورند. شاه رفت و فراموش کرد، صبح جنازه ی نگهبان را پیدا کردند که روی دیوار قصر نوشته بود، من سالها به سرما عادت داشتم، وعده ی لباس گرمت مرا از پای در آورد...! مراقب باش کسی را فراموش نکنی...
پاسخ:
و مراقب تر باش که کسی را بیهوده امیدوار نکنی ...
بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار روز فراق را که نهد در شمار عمر ...
این گل از بی آبی به این وضع نیفتاده، بی آبی رو میشه تحمل کرد اما، فراموش شدن رو ... نَه ... بی آب هم اگر بتوان زنده ماند، بی عشق نمی توان! + یک چیزهایی داشتنشان حیاتی ست
پاسخ:
بله کاملا همینطوره که میفرمایید
+
یک چیزهایی داشتن شان حیاتی ست
+
خدا کنه هیچ وقت کاری نکنیم که لایق بی توجهی حضرت یار بشیم
+
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم / که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
هر لحظه را به گونهای زندگی کن که گویی واپسین لحظه است و کسی چه میداند؟ شاید آخرین لحظه باشد. عشق، نخستین گام به سوی ملکوت است و تسلیم، آخرین آن؛ آری تمام سفر دو گام بیش نیست.
تلاش نکن که زندگی را بفهمی، زندگی را زندگی کن!
پاسخ:
کاش بشود ...
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سلام
درسته خیلی هم مهمه منم باتون موافقم
موفق باشید