ناشناخته
کتاب رو که باز می کنم و شروع می کنم به خوندن
هنوز به صفحه ی سوم نرسیده ... می بندمش ...
غذا که می خورم
هنوز به قاشق پنجم نرسیده می کشم کنار
از داروهای اشتها آور تجویز دکتر هم کاری بر نمیاد
میشینم یه کم فوتبال ببینم
هنوز ده دقیقه نشده دلم میخواد پاشم برم
میرم سراغ کار مورد علاقه م ... نوشتن ...
یا ذهن قفل میکنه یا همه چیز پراکنده ست ... بی خیال میشم ...
حرف که می زنم ... نصف کلماتمو قورت میدم و سکوت رو ترجیح میدم ...
سروقت گوشی هم اونقدر نمیرم که آخر صداش در میاد !
بازی آسفالت توی نوتیفیکیشن های گوشی برام پیغام میذاره که :
"نزدیک ده روزه که نیومدی بازی کنی ... چرا نمیای ... طوری شده ؟!!"
اولش خنده م میگیره از حرفش
اما همین یه پیامش ، برام هزار تا پیام داره ... هزارتا ...
و دیگه نمی خندم ...
.
انگار یه چیزی این وسط ها کمه ... اما نمی دونم چیه ...
یه چیزی که قبل تر ها بوده و الان نیست ...
یه چیزی که باید باشه تا خیلی کارها رو بتونی انجام بدی ...
به قول دوستم ، شدم مثل این ماشین قراضه ها که ظاهرا دارن راه میرن ، اما مدام ریپ میزنن و به سر و صدا افتادن
.
نمی دونم چمه ... فقط می دونم حالم خوب نیست ...
پ . ن :
قصه های بی شمار شرمندگی از روی خدا هم بماند ...
چون قبل تر ها بوده والان نیست پس باید بدونید چیه!
براین جان پریشان رحمت آرید .